۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

زندانی شماره 4 - بخش دو



صداي گنگي زنداني شماره 4 را به خودش آورد، سرش را به سمت در ورودي اتاق چرخاند، زندان بان که با روي خوشي به سويش مي آمد، گفت:
- سلام عزيزم، چطوري؟
زنداني شماره 4 با اکراه جواب داد: "خوبم" - 15 دقيقه ديگر وقت هواخوري بود، آن روز يکي از روزهاي آخر آبان بود، هوا کاملن ابري بود و از بيرون صداي رعد و برق شنيده ميشد. اينجور وقتها هيچ کس براي هواخوري، از زندان بيرون نمي رفت جز زنداني شماره 4 و يک مرد 38 ساله ديگر که زنداني شماره 4 او را به عنوان شماره 13 مي شناخت.
-الهي من بميرم، ناراحتي؟
اين چيزي بود که زندانبان 4 با لحن عياشانه و بي تفاوتي نسبت اصل سوالش از زنداني شماره 4 پرسيد. زندانبان 4، در اصل زيبا بود و فريبنده، قدش متوسط بود و در اندامش ظرافت خاصي نهفته بود. نرم خو بود و هيچ وقت بر حسب غرض ورزي شخصي زنداني را آزار نمي داد با اين حال گاهي اوقات که به شدت عصباني ميشد، کاملن خطرناک ميشد و هيچ کس جلودارش نبود. زنداني شماره 4 در مدت 5 سال اخير به او خو گرفته بود. يک وقتهايي دل به حال او مي سوزاند و اين کار را از اين جهت مي کرد چون مي ديد او تمام کارهايش را از روي ناداني انجام ميدهد ولي با اين حال انگار يک حسي در او زنده است که مي خواهد از اين ناداني بيرونش بياورد. اما يک وقتهايي هم نسبت به او کاملن بي تفاوت ميشد آن هم وقتهايي بود راجع بهش اينجور فکر ميکرد که او بيشتر از آنچه که مي بايست به ديوار ها ايمان آورده است و اعتقادش به ديوار هاي بتني از خود بتن ديوارهاي زندان هم سخت تر شده بنابراين نمي تواند حرفهاي زنداني را بشنود و هم بپذيرد که ماهيت ارتباطشان زنداني و زندانباني ست و محل زندگي شان هم زندان.

زنداني شماره 4 به سمت تخت خواب رفت و از روي تخت، باراني سرمه اي رنگش را برداشت، زندان بان 4 بدون آنکه جواب سوال اولش را بگيرد دوباره سوال کرد:
- ميري بيرون؟ مگه نمي بيني بارون مياد؟
- آره، مهم نيست
زندان بان با لحن ملتمسانه اي آميخته با يک جور حس شيطنت ادامه داد
- بمون همين جا، کمي باهم خلوت کنيم
- من ترجيح مي دم با خودم خلوت کنم
او بعد از گفتن اين جمله بدون آنکه منتظر جوابي باشد با سرعت اتاق را ترک کرد از راهروهاي تاريک ساختمان زندان گذشت و و به درب محوطه هواخوري، که باز بود رسيد.

وقتي وارد محوطه شد، در ابتدا سرماي هوا را احساس کرد ولي او کاملن به سرما بي توجه بود در عوض توجهش به گرماي طيف نوري جلب شد که از پس ابرهاي تيره مي تابيد. گرمايي که به نظر مي آمد حاصل ستيز ابرهاي تيره اي که تمام آسمان را با ضخامت بي اندازه اي پوشانده اند با نوري است که از پس آنها تابيده است و با تقلاي زياد از آنها عبور کرده است و اين سمت را روشن ميکند. براي او اين هوا يک قصه است. يک سرگذشت است. يک قانون است و درست به اين دلايل و چندين دليل ديگر او بعد از عبور از درب، درست جلوي درب مدتها ايساد و آسمان را نگاه کرد. نه هيچ چيزي اين روبرو نبود که جاي خيره شدن داشته باشد ولي اين هوا، اين نور، اين آسمان، اين قطره هاي کوچک و متراکم باران، همه اش براي او تسکيني بود براي شرايطش. او با همين ها آرام ميشد.

شماره 13 درست روبرويش بر روي آخرين پله از سه پله کوتاه و پهني که از کف به شکل نيم دايره جلوي درب بزرگ و چوبي ورودي ساختمان قديمي روبروي زندان، درست شده بود، نشتسه بود. (پيش از اين گفته بودم که جلوي اين درب را با يک حفاظ نرده اي فولادي پوشانده بودند)شماره 13 کلاه بارانيش را روي سرش کشيده بود، تقريبا کز کرده بود و با زحمت از زير کلاه، زنداني شماره 4 را نگاه کرد، همين که نگاه زنداني شماره 4 به او افتاد او کمي سرش را بالاتر گرفت تا از زير کلاهش صورتش پيدا شود، چشمش که به چشم زنداني شماره 4 افتاد، از روي شوق لبخندي روي صورتش ظاهر شد با اين حال لبهايش را در گوشه راست جمع کرد و همينطور چشم راستش را. همزمان سرش را کمي به همان سمت چرخاند و با چشم چپ و لبخندي که انگار سعي داشت در سمت راست صورت پنهان شود، به زنداني شماره 4 زل زد و دست چپش را با زحمت، تا راستاي چانه اش به نشانه سلام بالا آورد. زنداني شماره 4 هم متقابل همين کار را بدون هيچ لبخندي در صورت و
با دست راست در حالي که دستش را بالاتر از سرش برده بود با دو تکان سريع و کوچک دست به همان نشانه، تکرار کرد و به سمت شماره 13 به راه افتاد.

وقتي به شماره 13 رسيد، دستش را به سمت او دراز کرد، شماره 13 بدون اينکه از جايش تکاني بخورد با او دست داد. در حين دست دادن با حالت کز کرده سرش را بالا آورد و با هم لبخند کج، از زنداني شماره 4 استقبال کرد. شماره 4 هم با يک لبخند کوچک پاسخ داد و کنارش نشست.

شماره 13 بدون مقدمه شروع کرد:
- چرا فکر مي کني اينجا يه زندانه، مي خواي جايي غير از اينجا چه کني؟
زنداني شماره 4 مي دانست که شماره 13 جواب سوالش را خوب مي داند و فقط قصدش از پرسيدن اين سوال اين است که مي خواهد مطمئن شود که کسي که کنارش نشسته، موضوع را خوب درک کرده است بنابراين سريع و مدعيانه جواب داد:
-مسئله يک جور خلاءست. نبودني چيز يه که بايد باشه و نيست، چيزي که بايد در زندگي، در رابطه ها، در گفتگو ها جريان داشته باشه که نداره... نمي دونم هرچي اسمش را مي ذاري بذار. من دوست دارم به شکل ناشيانه اي اسمش رو بذارم، عشق... موضوع تفاهم براي شکل ... موضوع...
شماره 13 وسط حرفش پريد و طوري که انگار مي دانست بقيه حرفهاي زنداني شماره 4 چه خواهد بود و بحث را از جانب خود تمام شده مي دانست،بدون مقدمه، موضوع ديگري را پش کشيد
-هيچ مي دوني هر 7 سال يک بار درب زندان رو بر روي زنداني هايي که بيش از 5 سال اينجا بودن باز ميکنن؟ و اونا مي تونن برن؟
زنداني شماره 4 يکه خورد، با تعجب پرسيد:
- چطور تو اين مدت من ازش بي خبر بودم؟ چرا تاحالا چيزي نگفتي؟ چرا همچين کاري ميکنن؟
-واسه خاطر اينکه، اين موضوع اينجا اصلن مهم جلوه نميکنه؟
-مهم جلوه نمي کنه؟!!
-نه و تقريبا همه اونايي که مي تونن برن، مي مونن. اينجوري که من شنيدم گاهي اوقات، تک و توک تصميم مي گيرن از اينجا بيرون مي رن براي همين هم هيچ وقت حرفي ازش به ميون نمياد؟
- چرا هر 6 سال؟
- چون 6 سال کافيه براي اينکه هرکی به اينجا خو بگيره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر