۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

زندانی شماره 4

 
 
 
اين بار که روبروي آيينه ايستاده بود، انگار چهره اش عوض شده بود، چهره قبلي اش را خوب به خاطر نمي آورد. اجزاء صورت همان اجزاء  بود، موهاي مشکي کوتاه و خط ريشي که درست از جايي که لاله گوش شروع ميشد به انتها ميرسيد، پيشاني کوتاه که يک چروک کم عمق به شکل افقي  از گوشه سمت راست تا وسط هاي آن افتاده بود و دو چروک عمودي عميق تر ديگر درست بين چشم هايش در دو طرف جايي که بيني به پيشاني وصل ميشد وجود داشت، که او را خشن تر و غمگين تر نشان مي داد، چشم هاي قهوه اي و تقريبا کوچکش در درون پلک هايي چين خورده  بود و پشت پلک هايش يک وقتهايي آويزان به نظر ميرسيد. چانه اي نه چندان کشيده و بيني اي که از پايين مقداري پهن تر از حد معمول به نظر ميرسيد. هيچ عضو زيبايي در صورتش وجود نداشت و هيچ کدام از اجزاي صورتش منحصر به فرد نبود. 
ولي زنداني شماره 4، مدتها روبروي آيينه مي ايستاد و همه آن اجزاي نه چندان زيبا را نگاه ميکرد. انگار داستان سرگذشتش را شرح مي دادند. و شرح اين سرگذشت، هر روز يک فصل تازه با خود داشت. از همين رو بود که هميشه احساس مي کرد چهره اش عوض شده است و دائم در حال تغيير است.
او تغييرات صورتش را احساس ميکرد ولي باورش نميشد که تغيير طوري باشد که نتواند چهره ديروز يا يک هفته پيشش را به شکل دقيقي به ياد بياورد، در هر صورت چيزي که برايش مهم بود اين بود که سرگذشتش، بي کم و کاست روي صورتش ثبت ميشد.
سرگذشتش اما... داستان زنداني بودنش و جرمي که مرتکب شده بود يا بهتر است بگوييم جرم هايي که مرتکب شده بود، سرگذشت چندان غريبه اي نيست، شايد يک داستان تکراري است ولي تا به  حال هيچ کس حرفي از آن به ميان نياورده است، وهيچ کس حواسش نيست که اين داستان تکراري دارد خيلي ها را به ورطه سقوط مي کشاند و باعث تلخ کامي اطرافيانشان ميشود.
جرمش هر چه که بود، خودش خوب مي دانست و هم اينکه خيلي وقت بود که فهميده بود جايي که در آن گير افتاده است نامش زندان است و دليل آنجا بودنش هم همان جرمهايي است که مرتکب شده است هر چند هيچ کس تا به حال رسما دليل محکوميتش را به او ابلاغ نکرده است و اين را هم خوب مي دانست که اين زندان، تنها زندان شهر است که زندان بان هايش را از جنس مخالف مي گمارند. و قوانين خاص خودش را هم دارد ولي اين را نمي دانست که چگونه بايد از اين زندان رهايي يابد.
روزهايش با سختي و شبهايش سخت تر از روزها مي گذشتند، گاهي سعي مي کرد فراموش کند جايي که در آن گير افتاده در اصل يک زندان است و با اينکه چند ماه اول گيج و منگ از روبرو شدن با فضاي زندان بود و يکي دو سال بعدش سعي داشت خودش را قانع کند که سرنوشتش همين است و بايد عمرش را در آن محيط طوري بگذارند که کمتر آسيب ببيند، اما بسياري اوقات که چشمش به چهار ديوار اطرافش مي افتاد، پنجره کوچک دور از دسترسي که تقريبا نزديک به سقف بود را مي ديد. وقتي تنها دربي را مي ديد  که اکثر وقتها قفل بود، وقتي زندان بان را مي ديد که چه انتظاراتي از او دارد، نمي توانست بپذيرد که زنداني نيست، و بعد از گذشت مدتي به اين نتيجه  رسيد هرچه بيشتر تن به اين سرنوشت دهد، آسيب بيشتري به او خواهد رسيد. 
از شرايط اين زندان، اينطور مي شود گفت که هر روز صبح زنداني ها براي هواخوري به محوطه اي هدايت ميشدند و بعد از گذشت يک ساعت به اتاق انفرادي خود باز ميگشتند. محوطه هواخوري بخشي از ساختمان ديگري بود که در مجاورت زندان قرار گرفته بود که بر خلاف ساختمان خود زندان ديوارهاي آجري سرخ و خاکي زيبايي داشت و کف آن با آجر هاي مربع شکل بزرگي فرش شده بود و در اصل متعلق به ساختمان زيبايي بود که با يک درب چوبي بزرگ به آن گشوده ميشد، اما از آنجا که اين ساختمان خالي و بلاتکليف بود، يک حفاظ فولادي روي درب چوبي آن ساخته بودند و روي ديوارهاي حياط آن سيم خاردار کشيده بودند و دو برجک ديده باني در دو طرف حياط آن کار گذاشته بودند و هم از آن جائيکه که ساختمان زندان هيچ محلي به عنوان حياط نداشت، يک درب به محوطه مذکور باز کرده بودند و از آنجا به عنوان محوطه هواخوري زندانيان استفاده ميکردند هر چند شايعاتي بود از اينکه در آينده نزديک قرار است ديوارهاي محوطه را با بتن مجهز و کف آن را آسفالت کنند و يک ديوار بتني در مجاورت ساختماني که صاحب اصلي اين حياط محسوب ميشد ساخته شود با اين حال بنا به دلايل نامعلومي،  تا به حال صورت نپذيرفته بود.
بعد از هواخوري زندانيان به سلول خود باز ميگشتند درب سلول تا بعدازظهر بسته بود، که در اين مدت ممکن بود زندان بان هم در سلول باشد چرا که زندان بان هر سلول در هر موقع از وقت آزاد زنداني مي توانست در داخل سلول باشد. بعد ازظهر زندانيان به مدت 45 دقيقه براي کار به ساختمان ديگري منتقل مي شدند، ساختماني که از نظر ظاهري فرق چنداني با ساختمان زندان نداشت و  روبروي ساختمان زندان، درست آن دست خيابان بود، براي تردد زندانيان از اين ساختمان به آن ساختمان دو رديف فنس  الکتريکي از ديوار ساختمان زندان تا ساختمان محل کار زندانيان کشيده شده بود که تا ارتفاع سه طبقه اي ساختمان ادامه پيدا ميکرند، طوري که اين دو رديف فنس يک دالان براي تردد زندانيان ايجاد ميکرد  و عملا خيابان را قطع ميکرد، وقتي از دالان مي گذشتي
ساختمان زندان يک ساختمان با راهروهاي تنگ و تاريک با ارتفاع زياد بود، ارتفاع ديوارها آنقدر زياد بود که  لامپهايي که از سقف حدود يک متر آويزان بودند به خوبي کف راهرو ها و اتاق ها را روشن نمي کردند چرا که هم لامپها با فاصله زيادي از هم قرار داشتند و هم ارتفاع آن ها تا کف بسيار زياد بود. همه ديوارهاي زندان از جمه اتاق ها از جنس سيمان بود  و درهايي از فلز داشتند که عموما با سبز تيره رنگ شده بود.
در روبروي در ورودي هر اتاق يک پنجره خيلي کوچک در ارتفاع بالا نزديک به سقف قرار داشت که از بالا باز ميشد و هميشه در وضعيت نيمه باز بود
در درون اتاق شرايط اينجوري بود که حق انجام هر گونه کار شخصي از زنداني سلب شده بود، بگونه اي که اگر زنداني مي خواست متني روي کاغذ بنويسد، يا  اگر آوازي زمزمه مي کرد که براي زندان بان نامفهموم مي نمود يا اگر بيش از حد به پنجره کوچک خيره ميشد، زود سر و کله زندان بان پيدا  ميشد و از سبب انجام کارش پرسش ميکرد و طوري باعث عذاب زنداني ميشد که زنداني را از انجام آن کار منصرف مي شد. اين موضوع تقريبا هر چند روز يک بار براي زنداني شماره 4 اتفاق مي افتاد و در مورد زنداني شماره 4، موضوع، خيلي وقتها، مربوط به خيره شدن بيش از اندازه به همان پنجره کوچک، ميشد. دليل خيره شدن زنداني شماره 4 به آن پنجره يک مقداري پيچيده بود با اين حال شايد اصلي ترين دليل او براي اين کار اين بود که بهترين لحظه هاي عمرش همان لحظه هايي بود که در محوطه حياط زندان مشغول هوا خوري بود و آن پنجره کوچک هميشه حواسش را به آن سوي ديوار معطوف ميکرد، جايي که در اصل محوطه هواخوري محسوب ميشد.
اما اين زندان يک زندان معمولي نيست، در آن به تمام نيازهاي زنداني توجه ميشود، زنداني مي تواند تا جايي که دوست دارد غذا بخورد، آنقدر که دوست دارد بخوابد و هر وقت که ميلش کشيد از زندان بان که از جنس مخالف گمارد شده، تقاضاي رابطه جنسي کند. بنابراين مسئولين زندان به هيچ عنوان نمي پذيرفتند که محل گفته شده نامش زندان است. هميشه ميگفتند که هيچ شرايطي براي يک شخص بهتر از اين  نمي تواند  وجود داشته باشد. غذاي خوب، محل خواب راحت و امکان جماع راحت و مطابق با ميل ... ديگر چه چيزي است که يک شخص بخواهد داشته باشد، مگر نه آنکه همه فعاليتهاي يک شخص در زندگي روزانه اش براي تامين همين سه مورد شکل ميگيرد؟ حالا که همه نيازهاي شخصي فرد در اين محل پاسخ داده ميشود، پس چه نيازي به فعاليت در بيرون وجود دارد؟ "چه منطق مزخرف و کوري!" اين چيزي بود که زنداني شماره 4 راجع به اين حرفها در دلش مي گفت.
جنسيت نقش چنداني در زنداني بودن يا زندان بان بودن نداشت. زنداني ها برخي مرد و برخي هم زن بودند اگر چه تعداد زنداني هاي زن بيشتر از مردها بود اما اکثر آنها، گفته هاي مسئولين زندان را در مورد اينکه آنجا را اصولن زندان قلمداد نمي کردند، پذيرفته بودند و تنها تعداد اندکي از وضع موجود ناراضي بودند. در ميان مردان اما داستان بگونه ديگري بود. خيلي از زنداني هاي مرد بيمار بودند و اکثرشان فکر ميکردند بهترين دارو براي بهبود بيماريشان ترياک است، بنا براين اکثر وقتها بوي ترياک، در زندان مي پيچيد. زندانبانهاي اين دسته از زندانيها هم چندان از وضع موجود ناراضي نبودند، چرا که ترياک قدرت جنسي زندانيان را بيشتر مي کرد و براي آنها نويد بخش مدت طولاني تر و لذت بيشتر عمل سکس با زنداني بود. در بسياري ديگر از سلولها هم سخت ميشد، زنداني را از زندان بان تشخيص داد چرا که سخت به هم عادت کرده بودند و هر دو با ميل خود تمام مدت را در داخل سلول مي گذراند.
.....

صداي گنگي زنداني شماره 4 را به خودش آورد، سرش را به سمت در ورودي اتاق چرخاند، زندان بان که با روي خوشي به سويش مي آمد، گفت:
- سلام عزيزم، چطوري؟
زنداني شماره 4 با اکراه جواب داد: "خوبم" - 15 دقيقه ديگر وقت هواخوري بود، آن روز يکي از روزهاي آخر آبان بود، هوا کاملن ابري بود و از بيرون صداي رعد و برق شنيده ميشد. اينجور وقتها هيچ کس براي هواخوري، از زندان بيرون نمي رفت جز زنداني شماره 4 و يک مرد 38 ساله ديگر که زنداني شماره 4 او را به عنوان شماره 13 مي شناخت. 
-الهي من بميرم، ناراحتي؟
اين چيزي بود که زندانبان 4 با لحن عياشانه و بي تفاوتي نسبت اصل سوالش از زنداني شماره 4 پرسيد. زندانبان 4، در اصل زيبا بود و فريبنده، قدش متوسط بود و در اندامش ظرافت خاصي نهفته بود. نرم خو بود و هيچ وقت بر حسب غرض ورزي شخصي زنداني را آزار نمي داد با اين حال گاهي اوقات که به شدت عصباني ميشد، کاملن خطرناک ميشد و هيچ کس جلودارش نبود. زنداني شماره 4 در مدت 5 سال اخير به او خو گرفته بود. يک وقتهايي دل به حال او مي سوزاند و اين کار را از اين جهت مي کرد چون مي ديد او تمام کارهايش را از روي ناداني انجام ميدهد ولي با اين حال انگار يک حسي در او زنده است که مي خواهد از اين ناداني بيرونش بياورد. اما يک وقتهايي هم نسبت به او کاملن بي تفاوت ميشد آن هم وقتهايي بود راجع بهش اينجور فکر ميکرد که او بيشتر از آنچه که مي بايست به ديوار ها ايمان آورده است و اعتقادش به ديوار هاي بتني از خود بتن ديوارهاي زندان هم سخت تر شده بنابراين نمي تواند حرفهاي زنداني را بشنود و هم بپذيرد که ماهيت ارتباطشان زنداني و زندانباني ست و محل زندگي شان هم زندان.
زنداني شماره 4 به سمت تخت خواب رفت و از روي تخت، باراني سرمه اي رنگش را برداشت، زندان بان 4 بدون آنکه جواب سوال اولش را بگيرد دوباره سوال کرد:
- ميري بيرون؟ مگه نمي بيني بارون مياد؟
- آره، مهم نيست
زندان بان با لحن ملتمسانه اي آميخته با يک جور حس شيطنت ادامه داد
- بمون همين جا، کمي باهم خلوت کنيم
- من ترجيح مي دم با خودم خلوت کنم
او بعد از گفتن اين جمله بدون آنکه منتظر جوابي باشد با سرعت اتاق را ترک کرد از راهروهاي تاريک ساختمان زندان گذشت و و به درب محوطه هواخوري، که باز بود رسيد.
وقتي وارد محوطه شد، در ابتدا سرماي هوا را احساس کرد ولي او کاملن به سرما بي توجه بود در عوض توجهش به گرماي طيف نوري جلب شد که از پس ابرهاي تيره مي تابيد. گرمايي که به نظر مي آمد حاصل ستيز ابرهاي تيره اي که تمام آسمان را با ضخامت بي اندازه اي پوشانده اند با نوري است که از پس آنها تابيده است و با تقلاي زياد از آنها عبور کرده است و اين سمت را روشن ميکند. براي او اين هوا يک قصه است. يک سرگذشت است. يک قانون است و درست به اين دلايل و چندين دليل ديگر او بعد از عبور از درب، درست جلوي درب مدتها ايساد و آسمان را نگاه کرد. نه هيچ چيزي اين روبرو نبود که جاي خيره شدن داشته باشد ولي اين هوا، اين نور، اين آسمان، اين قطره هاي کوچک و متراکم باران، همه اش براي او تسکيني بود براي شرايطش. او با همين ها آرام ميشد.
شماره 13 درست روبرويش بر روي آخرين پله از سه پله کوتاه و پهني که از کف به شکل نيم دايره جلوي درب بزرگ و چوبي ورودي ساختمان قديمي روبروي زندان، درست شده بود، نشتسه بود. (پيش از اين گفته بودم که جلوي اين درب را با يک حفاظ نرده اي فولادي پوشانده بودند)شماره 13 کلاه بارانيش را روي سرش کشيده بود، تقريبا کز کرده بود و با زحمت از زير کلاه، زنداني شماره 4 را نگاه کرد، همين که نگاه زنداني شماره 4 به او افتاد او کمي سرش را بالاتر گرفت تا از زير کلاهش صورتش پيدا شود، چشمش که به چشم زنداني شماره 4 افتاد، از روي شوق لبخندي روي صورتش ظاهر شد با اين حال لبهايش را در گوشه راست جمع کرد و همينطور چشم راستش را. همزمان سرش را کمي به همان سمت چرخاند و با چشم چپ و لبخندي که انگار سعي داشت در سمت راست صورت پنهان شود، به زنداني شماره 4 زل زد و دست چپش را با زحمت، تا راستاي چانه اش به نشانه سلام بالا آورد. زنداني شماره 4 هم متقابل همين کار را بدون هيچ لبخندي در صورت و 
با دست راست در حالي که دستش را بالاتر از سرش برده بود با دو تکان سريع و کوچک دست به همان نشانه، تکرار کرد و به سمت شماره 13 به راه افتاد.
وقتي به شماره 13 رسيد، دستش را به سمت او دراز کرد، شماره 13 بدون اينکه از جايش تکاني بخورد با او دست داد. در حين دست دادن با حالت کز کرده سرش را بالا آورد و با هم لبخند کج، از زنداني شماره 4 استقبال کرد. شماره 4 هم با يک لبخند کوچک پاسخ داد و کنارش نشست.
شماره 13 بدون مقدمه شروع کرد:
- چرا فکر مي کني اينجا يه زندانه، مي خواي جايي غير از اينجا چه کني؟
زنداني شماره 4 مي دانست که شماره 13 جواب سوالش را خوب مي داند و فقط قصدش از پرسيدن اين سوال اين است که مي خواهد مطمئن شود که کسي که کنارش نشسته، موضوع را خوب درک کرده است بنابراين سريع و مدعيانه جواب داد:
-مسئله يک جور خلاءست. نبودني چيز يه که بايد باشه و نيست، چيزي که بايد در زندگي، در رابطه ها، در گفتگو ها جريان داشته باشه که نداره... نمي دونم هرچي اسمش را مي ذاري بذار. من دوست دارم به شکل ناشيانه اي اسمش رو بذارم، عشق... موضوع تفاهم براي شکل ... موضوع...
شماره 13 وسط حرفش پريد و طوري که انگار مي دانست بقيه حرفهاي زنداني شماره 4 چه خواهد بود و بحث را از جانب خود تمام شده مي دانست،بدون مقدمه، موضوع ديگري را پش کشيد
-هيچ مي دوني هر 7 سال يک بار درب زندان رو بر روي زنداني هايي که بيش از 5 سال اينجا بودن باز ميکنن؟ و اونا مي تونن برن؟
زنداني شماره 4 يکه خورد، با تعجب پرسيد:
- چطور تو اين مدت من ازش بي خبر بودم؟ چرا تاحالا چيزي نگفتي؟ چرا همچين کاري ميکنن؟ 
-واسه خاطر اينکه، اين موضوع اينجا اصلن مهم جلوه نميکنه؟
-مهم جلوه نمي کنه؟!!
-نه و تقريبا همه اونايي که مي تونن برن، مي مونن. اينجوري که من شنيدم گاهي اوقات، تک و توک تصميم مي گيرن از اينجا بيرون مي رن براي همين هم هيچ وقت حرفي ازش به ميون نمياد؟
- چرا هر 6 سال؟
- چون 6 سال کافيه براي اينکه هرکی به اينجا خو بگيره.
.....
 
 
 او داشت سعي مي کرد اين موضوع را با خود حل کند که چطور ميشود که درب زندان براي کسي باز باشد و او حاضر نشود که زندان را ترک کند. از شماره 13 پرسيد "اين شهر... يعني تو اين شهر هيچ چيز جذابي وجود نداره که باعث بشه زنداني از زندان بيرون بره؟!" شماره 13 جواب داد:
_ تاحالا وقتي که براي کار از ساختمان زندان به محل کار مي رفتي، اون وقتي که داري از کوچه مي گذري اطراف رو نگاه نکردي؟
_ چرا نگاه کردم
_  خب چي ديدي؟
_ انگار فنس هاي موازي با اينهايي که در مسير ما کشيده شده وجود داره در هر دو طرف ولي من هيچ وقت نديدم کسي از اونجاها عبور کنه
_ خب واسه اينه که  زمان بندي تردد اونها با ما فرق ميکنه
_ چرا اينجوريه؟
_ نمي دونم شايد ما نبايد اونها روببينيم، شايد هم اونا نبايد ما رو ببينن
کوچه اي که زنداني شماره 4 داشت در موردش مي گفت سراسر  فنس کشي بود آنهم فنس هاي موازي از ساختمان هاي يک سو به سوي ديگر هر جفت فنس يک مسير حرکت از يک سوي کوچه به سوي ديگر ايجاد مي کرد. زنداني شماره 13 ادامه داد:
_ آبا در اون کوچه چيز جذابي وجود داره؟
_ نه، براي من نه تنها جذاب نيست بلکه من ازش متنفرم کوچه اي که نمي توني هيچ آدمي زادي توش پيدا کني ساختمونهاي بتني با درهاي آهني و پنجره هاي کوچيک تو ارتفاع بالا ...
_ به نظر من همه شهر همونجوريه، در هر صورت به نظر من با وجود اينکه فرصت بيرون رفتن از اينجا بعد از چند سال (بيشتر از 6 سال) براي هر زنداني فراهم ميشه ولي چندان هم ساده نيست.
انگار يک چيزي در درون زنداني شماره 4 بود که از او مي خواست تا به گفته هاي شماره 14 شک کند، نمي توانست اين حرفها را کاملن بپذيرد. با اين حال راجع به اين حسش چيزي به او نگفت، در جايي که آن دو نشسته بودند درست پشت سرشان ساختمان باشکوهي با ستونهاي سنگي، ديوارهاي آجري، درب بلند و عريض چوبي ظريف و پر نقش و پنجرهاي متعدد بلند و باريک که در هر دو طرف درب وردي در هر دو طبقه به موازت هم قرارداشتند و البته دو بالکن کوچک و باريک  با حفاظهاي چوبي در طبقه دوم که در هر دو طرف درب ورودي يا خروجي قرار داشتند با تاجي از نماي آجري بر سر عمارت قرار داشت که البته بخشهاي پراکنده و معدودي از آن خراب شده بود.
زنداني شماره 4 کاملن در فکر خود  غرق شده بود، شماره 13 متوجه اين موضوع شده بود و براي همين بدون اينکه حرفي بزند آرام از کنارش بلند شد و رفت. اما زنداني شماره 4 در روزهاي کودکيش غرق شده بود و داشت در تصوير روستايي که در آن بزرگ شده بود خوش ميگذراند، درختان صنوبر بلند، خانه هاي کاهگلي، بوستانها، مردمي که شبها دورهم جمع مي شدند، تا دير هنگام براي هم قصه مي گفتند، شراب مي نوشيدند و خوش مي گذراند، مزارع گندمزار،  جيرجيرکهاي صحرايي، خرگوش ها، تابستانهاي داغ و آبتنهاي خنک در رودخانه هاي زلال، زمستانهاي سفيد و پوشيده از برف و سرسره بازي و شب گذراني، بهاران شوق و تغيير با مزه هاي نو و بوهاي نو و لباسهاي نو و در آخر پاييزهاي آرامش، پاييزهاي جشن ها و آيين ها، ن ... اينها و مواردي ديگر چيزهايي بودند که باعث مي شدند هر بار زنداني شماره 4 به دوران کودکيش فکر ميکند تا ساعتها در افکارش غرق شود
"زنداني شماره 4 وقت هوا خوري تمام شده" اين صدايي بود که از بلند گو پخش شد و زنداني شماره 4 را به خود آورد، وقت آن بود که زندانيان به سلولهايشان برگردند و تنها زنداني در محوطه هوا خوري زنداني شماره 4 بود قطرات باران کمي شدت گرفته بود و زنداني شماره 4 در پناه تاج ساختمان قديمي بود و زياد خيس نشده بود، هنوز تحت تاثير حرفي که از شماره 13 شنيده بود کمي گيج بود." زنداني شماره 4 سريعا به سلولت برگرد" اين صدا با تحکم بيشتري از بلندگو شنيده شد. زنداني شماره 4 بلند شد و ايستاد. قبل از حرکت پشت سرش را نگاه کرد و ساختمان پشت سرش را از بالا تا پايين ورانداز کرد انگار داشت سعي ميکرد تصاويري را که مي بيند با جزئيات دقيق، خوب به خاطر بسپارد.  دريک لحظه، يک نوار باريک  سفيد رنگ در پايين سمت راست  درب  ورودي ساختمان از پشت حفاظ فلزي دربين يک شيار نظرش را جلب کرد که به نظر مي آمد يک تکه کاغذ تا شده  باشد.  با چابکي به بهانه حرکت براي پايين آمدن از پله دو قدم به سمت راست  کفشش را نگاه کرد و به  بهانه بستن بند کفشش نشست  و خيلي سريع ولي با زحمت کاغذ را از شيار بيرون کشيد. و  همزان با بلند شدندش کاغذ را در جيب راستش گذاشت و به سمت سلول رفت.
حس کنجکاوي عجيبي در مورد کاغذ توي جيبش داشت و مي خواست ببيند اين تکه کاغذ حاوي چه محتوايي است ولي انگار يک حسي او را از اينکه همان لحظه کاغذ را باز کند و ببيند باز مي داشت در گفتگوي کوتاهي که بين و او شماره 13 رخ داده بود حرف هاي مهمي شنيده بود مهم تر از همه اين بود که مي توانست بعد گذشت مدت کوتاهي از زندان آزاد شود ولي حرفهايي که راجع به شهر شنيده بود يا حتي بنا به دلايل نامعلوم ديگري زياد از شنيدن آن خبر خوشحال نبود. اگر اين يک فرصت است پس چرا بقيه از آن استفاده نمي کنند؟ شايد اين سوال باعث ميشد زياد از شنيدن خبر خوشحال نباشد اما در مورد کاغذي که توي جيبش بود يک شوق خاصي داشت  در حاليکه حتي دليلش را هم نمي دانست. بطور کلي زندان بان ها نسبت به کاغذ و قلم حساس بودند، داشتن کاغذ و قلم در زندان، به جرم زنداني اضافه مي کرد. با اين حال زندان بان 4 گاهي وقتها با اين حال که مي ديد زنداني شماره 4 قلم در دست دارد يا کاغذي را پنهان مي کند  بدون اينکه رسما گزارش کند زنداني را مورد ماخذه قرار مي داد بنابراين آرزو کرد که زندانبان در سلول نباشد.
وقتي داشت از راهروي منتهي به سلول عبورکرد متوجه شد که بوي ترياک به شدت در راهرو پيچيده است معمولن در اين هنگام که درب اکثر سلولها باز بود بوي ترياک بيشتر شنيده ميشد و البته برخي از زندانبانها از اين موقعيت استفاده ميکردند و سر و گوشي در بقيه سلولها مي جنباندند و اگر چشم زندان بان سلول را دو مي ديدند از تمام روش ها براي راضي کردن زنداني براي سکس استفاده مي کردند و اکثر اوقات هم در اين کار موفق بودند البته بيشتر زندابانهاي مرد اين کار را مي کردند براي همين در اين وقتها تصوير رايجي بود وقتي مي ديدي زندانباني با عجله از يک سلول بيرون مي آيد و در آن لحظه اين اتفاقي بود که بود که براي سلول شماره 5 افتاده بود و زنداني شماره 4 پيش از آنکه وارد سلول شود ديد که زندانبان ديگري از سلول شماره 5 خارج با عجله و سرو وضع نابسامان از سلول خارج شد. زندانبانها بر روي اين موضع حساسيت زيادي داشتند مخصوصن زندابان هاي مرد و با وجود آن حسياست هاي بالا و درگيري هاي لفظي شديد در عمل با هم کنار مي آمدند.
زنداني شماره 4 وارد سلول شد، زندانبان آنجا نبود، زنداني درب سلول را پشت سرش بست. مي دانست چند دقيقه ديگر سرو کله زندان بان پيدا مي شود. اور باراني اش را از تنش  درآورد و روي ميله اي پايه تخت انداخت و با شلواري که تقريبا نم ناک بود روي تخت دراز کشيد جيب سمت راستش به سمت ديوار بود و اگر کسي از در وارد ميشد آن سمت را نمي ديد بنابراين  آرام کاغذ را از جيبش بيرون آورد و با شصت تاي آن را باز کرد و اين جمله را خواند:
" ديوار، ديوار، ديوار، آن کس که به ديوار فکر مي کند زندانيست."
.....
بخش آخر بزودی بروز خواهد شد

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

زندانی شماره 4- بخش سه



 او داشت سعي مي کرد اين موضوع را با خود حل کند که چطور ميشود که درب زندان براي کسي باز باشد و او حاضر نشود که زندان را ترک کند. از شماره 13 پرسيد "اين شهر... يعني تو اين شهر هيچ چيز جذابي وجود نداره که باعث بشه زنداني از زندان بيرون بره؟!" شماره 13 جواب داد:
_ تاحالا وقتي که براي کار از ساختمان زندان به محل کار مي رفتي، اون وقتي که داري از کوچه مي گذري اطراف رو نگاه نکردي؟
_ چرا نگاه کردم
_  خب چي ديدي؟
_ انگار فنس هاي موازي با اينهايي که در مسير ما کشيده شده وجود داره در هر دو طرف ولي من هيچ وقت نديدم کسي از اونجاها عبور کنه
_ خب واسه اينه که  زمان بندي تردد اونها با ما فرق ميکنه
_ چرا اينجوريه؟
_ نمي دونم شايد ما نبايد اونها روببينيم، شايد هم اونا نبايد ما رو ببينن
کوچه اي که زنداني شماره 4 داشت در موردش مي گفت سراسر  فنس کشي بود آنهم فنس هاي موازي از ساختمان هاي يک سو به سوي ديگر هر جفت فنس يک مسير حرکت از يک سوي کوچه به سوي ديگر ايجاد مي کرد. زنداني شماره 13 ادامه داد:
_ آبا در اون کوچه چيز جذابي وجود داره؟
_ نه، براي من نه تنها جذاب نيست بلکه من ازش متنفرم کوچه اي که نمي توني هيچ آدمي زادي توش پيدا کني ساختمونهاي بتني با درهاي آهني و پنجره هاي کوچيک تو ارتفاع بالا ...
_ به نظر من همه شهر همونجوريه، در هر صورت به نظر من با وجود اينکه فرصت بيرون رفتن از اينجا بعد از چند سال (بيشتر از 6 سال) براي هر زنداني فراهم ميشه ولي چندان هم ساده نيست.

انگار يک چيزي در درون زنداني شماره 4 بود که از او مي خواست تا به گفته هاي شماره 14 شک کند، نمي توانست اين حرفها را کاملن بپذيرد. با اين حال راجع به اين حسش چيزي به او نگفت، در جايي که آن دو نشسته بودند درست پشت سرشان ساختمان باشکوهي با ستونهاي سنگي، ديوارهاي آجري، درب بلند و عريض چوبي ظريف و پر نقش و پنجرهاي متعدد بلند و باريک که در هر دو طرف درب وردي در هر دو طبقه به موازت هم قرارداشتند و البته دو بالکن کوچک و باريک  با حفاظهاي چوبي در طبقه دوم که در هر دو طرف درب ورودي يا خروجي قرار داشتند با تاجي از نماي آجري بر سر عمارت قرار داشت که البته بخشهاي پراکنده و معدودي از آن خراب شده بود.
زنداني شماره 4 کاملن در 
فکر خود  غرق شده بود، شماره 13 متوجه اين موضوع شده بود و براي همين بدون اينکه حرفي بزند آرام از کنارش بلند شد و رفت. اما زنداني شماره 4 در روزهاي کودکيش غرق شده بود و داشت در تصوير روستايي که در آن بزرگ شده بود خوش ميگذراند، درختان صنوبر بلند، خانه هاي کاهگلي، بوستانها، مردمي که شبها دورهم جمع مي شدند، تا دير هنگام براي هم قصه مي گفتند، شراب مي نوشيدند و خوش مي گذراند، مزارع گندمزار،  جيرجيرکهاي صحرايي، خرگوش ها، تابستانهاي داغ و آبتنهاي خنک در رودخانه هاي زلال، زمستانهاي سفيد و پوشيده از برف و سرسره بازي و شب گذراني، بهاران شوق و تغيير با مزه هاي نو و بوهاي نو و لباسهاي نو و در آخر پاييزهاي آرامش، پاييزهاي جشن ها و آيين ها، ن ... اينها و مواردي ديگر چيزهايي بودند که باعث مي شدند هر بار زنداني شماره 4 به دوران کودکيش فکر ميکند تا ساعتها در افکارش غرق شود

"زنداني شماره 4 وقت هوا خوري تمام شده" اين صدايي بود که از بلند گو پخش شد و زنداني شماره 4 را به خود آورد، وقت آن بود که زندانيان به سلولهايشان برگردند و تنها زنداني در محوطه هوا خوري زنداني شماره 4 بود قطرات باران کمي شدت گرفته بود و زنداني شماره 4 در پناه تاج ساختمان قديمي بود و زياد خيس نشده بود، هنوز تحت تاثير حرفي که از شماره 13 شنيده بود کمي گيج بود." زنداني شماره 4 سريعا به سلولت برگرد" اين صدا با تحکم بيشتري از بلندگو شنيده شد. زنداني شماره 4 بلند شد و ايستاد. قبل از حرکت پشت سرش را نگاه کرد و ساختمان پشت سرش را از بالا تا پايين ورانداز کرد انگار داشت سعي ميکرد تصاويري را که مي بيند با جزئيات دقيق، خوب به خاطر بسپارد.  دريک لحظه، يک نوار باريک  سفيد رنگ در پايين سمت راست  درب  ورودي ساختمان از پشت حفاظ فلزي دربين يک شيار نظرش را جلب کرد که به نظر مي آمد يک تکه کاغذ تا شده  باشد.  با چابکي به بهانه حرکت براي پايين آمدن از پله دو قدم به سمت راست  کفشش را نگاه کرد و به  بهانه بستن بند کفشش نشست  و خيلي سريع ولي با زحمت کاغذ را از شيار بيرون کشيد. و  همزان با بلند شدندش کاغذ را در جيب راستش گذاشت و به سمت سلول رفت.

حس کنجکاوي عجيبي در مورد کاغذ توي جيبش داشت و مي خواست ببيند اين تکه کاغذ حاوي چه محتوايي است ولي انگار يک حسي او را از اينکه همان لحظه کاغذ را باز کند و ببيند باز مي داشت در گفتگوي کوتاهي که بين و او شماره 13 رخ داده بود حرف هاي مهمي شنيده بود مهم تر از همه اين بود که مي توانست بعد گذشت مدت کوتاهي از زندان آزاد شود ولي حرفهايي که راجع به شهر شنيده بود يا حتي بنا به دلايل نامعلوم ديگري زياد از شنيدن آن خبر خوشحال نبود. اگر اين يک فرصت است پس چرا بقيه از آن استفاده نمي کنند؟ شايد اين سوال باعث ميشد زياد از شنيدن خبر خوشحال نباشد اما در مورد کاغذي که توي جيبش بود يک شوق خاصي داشت  در حاليکه حتي دليلش را هم نمي دانست. بطور کلي زندان بان ها نسبت به کاغذ و قلم حساس بودند، داشتن کاغذ و قلم در زندان، به جرم زنداني اضافه مي کرد. با اين حال زندان بان 4 گاهي وقتها با اين حال که مي ديد زنداني شماره 4 قلم در دست دارد يا کاغذي را پنهان مي کند  بدون اينکه رسما گزارش کند زنداني را مورد ماخذه قرار مي داد بنابراين آرزو کرد که زندانبان در سلول نباشد.

وقتي داشت از راهروي منتهي به سلول عبورکرد متوجه شد که بوي ترياک به شدت در راهرو پيچيده است معمولن در اين هنگام که درب اکثر سلولها باز بود بوي ترياک بيشتر شنيده ميشد و البته برخي از زندانبانها از اين موقعيت استفاده ميکردند و سر و گوشي در بقيه سلولها مي جنباندند و اگر چشم زندان بان سلول را دو مي ديدند از تمام روش ها براي راضي کردن زنداني براي سکس استفاده مي کردند و اکثر اوقات هم در اين کار موفق بودند البته بيشتر زندابانهاي مرد اين کار را مي کردند براي همين در اين وقتها تصوير رايجي بود وقتي مي ديدي زندانباني با عجله از يک سلول بيرون مي آيد و در آن لحظه اين اتفاقي بود که بود که براي سلول شماره 5 افتاده بود و زنداني شماره 4 پيش از آنکه وارد سلول شود ديد که زندانبان ديگري از سلول شماره 5 خارج با عجله و سرو وضع نابسامان از سلول خارج شد. زندانبانها بر روي اين موضع حساسيت زيادي داشتند مخصوصن زندابان هاي مرد و با وجود آن حسياست هاي بالا و درگيري هاي لفظي شديد در عمل با هم کنار مي آمدند.

زنداني شماره 4 وارد سلول شد، زندانبان آنجا نبود، زنداني درب سلول را پشت سرش بست. مي دانست چند دقيقه ديگر سرو کله زندان بان پيدا مي شود. اور باراني اش را از تنش  درآورد و روي ميله اي پايه تخت انداخت و با شلواري که تقريبا نم ناک بود روي تخت دراز کشيد جيب سمت راستش به سمت ديوار بود و اگر کسي از در وارد ميشد آن سمت را نمي ديد بنابراين  آرام کاغذ را از جيبش بيرون آورد و با شصت تاي آن را باز کرد و اين جمله را خواند:

" ديوار، ديوار، ديوار، آن کس که به ديوار فکر مي کند زندانيست."



۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

زندانی شماره 4 - بخش دو



صداي گنگي زنداني شماره 4 را به خودش آورد، سرش را به سمت در ورودي اتاق چرخاند، زندان بان که با روي خوشي به سويش مي آمد، گفت:
- سلام عزيزم، چطوري؟
زنداني شماره 4 با اکراه جواب داد: "خوبم" - 15 دقيقه ديگر وقت هواخوري بود، آن روز يکي از روزهاي آخر آبان بود، هوا کاملن ابري بود و از بيرون صداي رعد و برق شنيده ميشد. اينجور وقتها هيچ کس براي هواخوري، از زندان بيرون نمي رفت جز زنداني شماره 4 و يک مرد 38 ساله ديگر که زنداني شماره 4 او را به عنوان شماره 13 مي شناخت.
-الهي من بميرم، ناراحتي؟
اين چيزي بود که زندانبان 4 با لحن عياشانه و بي تفاوتي نسبت اصل سوالش از زنداني شماره 4 پرسيد. زندانبان 4، در اصل زيبا بود و فريبنده، قدش متوسط بود و در اندامش ظرافت خاصي نهفته بود. نرم خو بود و هيچ وقت بر حسب غرض ورزي شخصي زنداني را آزار نمي داد با اين حال گاهي اوقات که به شدت عصباني ميشد، کاملن خطرناک ميشد و هيچ کس جلودارش نبود. زنداني شماره 4 در مدت 5 سال اخير به او خو گرفته بود. يک وقتهايي دل به حال او مي سوزاند و اين کار را از اين جهت مي کرد چون مي ديد او تمام کارهايش را از روي ناداني انجام ميدهد ولي با اين حال انگار يک حسي در او زنده است که مي خواهد از اين ناداني بيرونش بياورد. اما يک وقتهايي هم نسبت به او کاملن بي تفاوت ميشد آن هم وقتهايي بود راجع بهش اينجور فکر ميکرد که او بيشتر از آنچه که مي بايست به ديوار ها ايمان آورده است و اعتقادش به ديوار هاي بتني از خود بتن ديوارهاي زندان هم سخت تر شده بنابراين نمي تواند حرفهاي زنداني را بشنود و هم بپذيرد که ماهيت ارتباطشان زنداني و زندانباني ست و محل زندگي شان هم زندان.

زنداني شماره 4 به سمت تخت خواب رفت و از روي تخت، باراني سرمه اي رنگش را برداشت، زندان بان 4 بدون آنکه جواب سوال اولش را بگيرد دوباره سوال کرد:
- ميري بيرون؟ مگه نمي بيني بارون مياد؟
- آره، مهم نيست
زندان بان با لحن ملتمسانه اي آميخته با يک جور حس شيطنت ادامه داد
- بمون همين جا، کمي باهم خلوت کنيم
- من ترجيح مي دم با خودم خلوت کنم
او بعد از گفتن اين جمله بدون آنکه منتظر جوابي باشد با سرعت اتاق را ترک کرد از راهروهاي تاريک ساختمان زندان گذشت و و به درب محوطه هواخوري، که باز بود رسيد.

وقتي وارد محوطه شد، در ابتدا سرماي هوا را احساس کرد ولي او کاملن به سرما بي توجه بود در عوض توجهش به گرماي طيف نوري جلب شد که از پس ابرهاي تيره مي تابيد. گرمايي که به نظر مي آمد حاصل ستيز ابرهاي تيره اي که تمام آسمان را با ضخامت بي اندازه اي پوشانده اند با نوري است که از پس آنها تابيده است و با تقلاي زياد از آنها عبور کرده است و اين سمت را روشن ميکند. براي او اين هوا يک قصه است. يک سرگذشت است. يک قانون است و درست به اين دلايل و چندين دليل ديگر او بعد از عبور از درب، درست جلوي درب مدتها ايساد و آسمان را نگاه کرد. نه هيچ چيزي اين روبرو نبود که جاي خيره شدن داشته باشد ولي اين هوا، اين نور، اين آسمان، اين قطره هاي کوچک و متراکم باران، همه اش براي او تسکيني بود براي شرايطش. او با همين ها آرام ميشد.

شماره 13 درست روبرويش بر روي آخرين پله از سه پله کوتاه و پهني که از کف به شکل نيم دايره جلوي درب بزرگ و چوبي ورودي ساختمان قديمي روبروي زندان، درست شده بود، نشتسه بود. (پيش از اين گفته بودم که جلوي اين درب را با يک حفاظ نرده اي فولادي پوشانده بودند)شماره 13 کلاه بارانيش را روي سرش کشيده بود، تقريبا کز کرده بود و با زحمت از زير کلاه، زنداني شماره 4 را نگاه کرد، همين که نگاه زنداني شماره 4 به او افتاد او کمي سرش را بالاتر گرفت تا از زير کلاهش صورتش پيدا شود، چشمش که به چشم زنداني شماره 4 افتاد، از روي شوق لبخندي روي صورتش ظاهر شد با اين حال لبهايش را در گوشه راست جمع کرد و همينطور چشم راستش را. همزمان سرش را کمي به همان سمت چرخاند و با چشم چپ و لبخندي که انگار سعي داشت در سمت راست صورت پنهان شود، به زنداني شماره 4 زل زد و دست چپش را با زحمت، تا راستاي چانه اش به نشانه سلام بالا آورد. زنداني شماره 4 هم متقابل همين کار را بدون هيچ لبخندي در صورت و
با دست راست در حالي که دستش را بالاتر از سرش برده بود با دو تکان سريع و کوچک دست به همان نشانه، تکرار کرد و به سمت شماره 13 به راه افتاد.

وقتي به شماره 13 رسيد، دستش را به سمت او دراز کرد، شماره 13 بدون اينکه از جايش تکاني بخورد با او دست داد. در حين دست دادن با حالت کز کرده سرش را بالا آورد و با هم لبخند کج، از زنداني شماره 4 استقبال کرد. شماره 4 هم با يک لبخند کوچک پاسخ داد و کنارش نشست.

شماره 13 بدون مقدمه شروع کرد:
- چرا فکر مي کني اينجا يه زندانه، مي خواي جايي غير از اينجا چه کني؟
زنداني شماره 4 مي دانست که شماره 13 جواب سوالش را خوب مي داند و فقط قصدش از پرسيدن اين سوال اين است که مي خواهد مطمئن شود که کسي که کنارش نشسته، موضوع را خوب درک کرده است بنابراين سريع و مدعيانه جواب داد:
-مسئله يک جور خلاءست. نبودني چيز يه که بايد باشه و نيست، چيزي که بايد در زندگي، در رابطه ها، در گفتگو ها جريان داشته باشه که نداره... نمي دونم هرچي اسمش را مي ذاري بذار. من دوست دارم به شکل ناشيانه اي اسمش رو بذارم، عشق... موضوع تفاهم براي شکل ... موضوع...
شماره 13 وسط حرفش پريد و طوري که انگار مي دانست بقيه حرفهاي زنداني شماره 4 چه خواهد بود و بحث را از جانب خود تمام شده مي دانست،بدون مقدمه، موضوع ديگري را پش کشيد
-هيچ مي دوني هر 7 سال يک بار درب زندان رو بر روي زنداني هايي که بيش از 5 سال اينجا بودن باز ميکنن؟ و اونا مي تونن برن؟
زنداني شماره 4 يکه خورد، با تعجب پرسيد:
- چطور تو اين مدت من ازش بي خبر بودم؟ چرا تاحالا چيزي نگفتي؟ چرا همچين کاري ميکنن؟
-واسه خاطر اينکه، اين موضوع اينجا اصلن مهم جلوه نميکنه؟
-مهم جلوه نمي کنه؟!!
-نه و تقريبا همه اونايي که مي تونن برن، مي مونن. اينجوري که من شنيدم گاهي اوقات، تک و توک تصميم مي گيرن از اينجا بيرون مي رن براي همين هم هيچ وقت حرفي ازش به ميون نمياد؟
- چرا هر 6 سال؟
- چون 6 سال کافيه براي اينکه هرکی به اينجا خو بگيره.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

زندانی شماره 4 - بخش اول





اين بار که روبروي آيينه ايستاده بود، انگار چهره اش عوض شده بود، چهره قبلي اش را خوب به خاطر نمي آورد. اجزاء صورت همان اجزاء  بود، موهاي مشکي کوتاه و خط ريشي که درست از جايي که لاله گوش شروع ميشد به انتها ميرسيد، پيشاني کوتاه که يک چروک کم عمق به شکل افقي  از گوشه سمت راست تا وسط هاي آن افتاده بود و دو چروک عمودي عميق تر ديگر درست بين چشم هايش در دو طرف جايي که بيني به پيشاني وصل ميشد وجود داشت، که او را خشن تر و غمگين تر نشان مي داد، چشم هاي قهوه اي و تقريبا کوچکش در درون پلک هايي چين خورده  بود و پشت پلک هايش يک وقتهايي آويزان به نظر ميرسيد. چانه اي نه چندان کشيده و بيني اي که از پايين مقداري پهن تر از حد معمول به نظر ميرسيد. هيچ عضو زيبايي در صورتش وجود نداشت و هيچ کدام از اجزاي صورتش منحصر به فرد نبود. 

ولي زنداني شماره 4، مدتها روبروي آيينه مي ايستاد و همه آن اجزاي نه چندان زيبا را نگاه ميکرد. انگار داستان سرگذشتش را شرح مي دادند. و شرح اين سرگذشت، هر روز يک فصل تازه با خود داشت. از همين رو بود که هميشه احساس مي کرد چهره اش عوض شده است و دائم در حال تغيير است.
او تغييرات صورتش را احساس ميکرد ولي باورش نميشد که تغيير طوري باشد که نتواند چهره ديروز يا يک هفته پيشش را به شکل دقيقي به ياد بياورد، در هر صورت چيزي که برايش مهم بود اين بود که سرگذشتش، بي کم و کاست روي صورتش ثبت ميشد.

سرگذشتش اما... داستان زنداني بودنش و جرمي که مرتکب شده بود يا بهتر است بگوييم جرم هايي که مرتکب شده بود، سرگذشت چندان غريبه اي نيست، شايد يک داستان تکراري است ولي تا به  حال هيچ کس حرفي از آن به ميان نياورده است، وهيچ کس حواسش نيست که اين داستان تکراري دارد خيلي ها را به ورطه سقوط مي کشاند و باعث تلخ کامي اطرافيانشان ميشود.

جرمش هر چه که بود، خودش خوب مي دانست و هم اينکه خيلي وقت بود که فهميده بود جايي که در آن گير افتاده است نامش زندان است و دليل آنجا بودنش هم همان جرمهايي است که مرتکب شده است هر چند هيچ کس تا به حال رسما دليل محکوميتش را به او ابلاغ نکرده است و اين را هم خوب مي دانست که اين زندان، تنها زندان شهر است که زندان بان هايش را از جنس مخالف مي گمارند. و قوانين خاص خودش را هم دارد ولي اين را نمي دانست که چگونه بايد از اين زندان رهايي يابد.

روزهايش با سختي و شبهايش سخت تر از روزها مي گذشتند، گاهي سعي مي کرد فراموش کند جايي که در آن گير افتاده در اصل يک زندان است و با اينکه چند ماه اول گيج و منگ از روبرو شدن با فضاي زندان بود و يکي دو سال بعدش سعي داشت خودش را قانع کند که سرنوشتش همين است و بايد عمرش را در آن محيط طوري بگذارند که کمتر آسيب ببيند، اما بسياري اوقات که چشمش به چهار ديوار اطرافش مي افتاد، پنجره کوچک دور از دسترسي که تقريبا نزديک به سقف بود را مي ديد. وقتي تنها دربي را مي ديد  که اکثر وقتها قفل بود، وقتي زندان بان را مي ديد که چه انتظاراتي از او دارد، نمي توانست بپذيرد که زنداني نيست، و بعد از گذشت مدتي به اين نتيجه  رسيد هرچه بيشتر تن به اين سرنوشت دهد، آسيب بيشتري به او خواهد رسيد. 

از شرايط اين زندان، اينطور مي شود گفت که هر روز صبح زنداني ها براي هواخوري به محوطه اي هدايت ميشدند و بعد از گذشت يک ساعت به اتاق انفرادي خود باز ميگشتند. محوطه هواخوري بخشي از ساختمان ديگري بود که در مجاورت زندان قرار گرفته بود که بر خلاف ساختمان خود زندان ديوارهاي آجري سرخ و خاکي زيبايي داشت و کف آن با آجر هاي مربع شکل بزرگي فرش شده بود و در اصل متعلق به ساختمان زيبايي بود که با يک درب چوبي بزرگ به آن گشوده ميشد، اما از آنجا که اين ساختمان خالي و بلاتکليف بود، يک حفاظ فولادي روي درب چوبي آن ساخته بودند و روي ديوارهاي حياط آن سيم خاردار کشيده بودند و دو برجک ديده باني در دو طرف حياط آن کار گذاشته بودند و هم از آن جائيکه که ساختمان زندان هيچ محلي به عنوان حياط نداشت، يک درب به محوطه مذکور باز کرده بودند و از آنجا به عنوان محوطه هواخوري زندانيان استفاده ميکردند هر چند شايعاتي بود از اينکه در آينده نزديک قرار است ديوارهاي محوطه را با بتن مجهز و کف آن را آسفالت کنند و يک ديوار بتني در مجاورت ساختماني که صاحب اصلي اين حياط محسوب ميشد ساخته شود با اين حال بنا به دلايل نامعلومي،  تا به حال صورت نپذيرفته بود.
بعد از هواخوري زندانيان به سلول خود باز ميگشتند درب سلول تا بعدازظهر بسته بود، که در اين مدت ممکن بود زندان بان هم در سلول باشد چرا که زندان بان هر سلول در هر موقع از وقت آزاد زنداني مي توانست در داخل سلول باشد. بعد ازظهر زندانيان به مدت 45 دقيقه براي کار به ساختمان ديگري منتقل مي شدند، ساختماني که از نظر ظاهري فرق چنداني با ساختمان زندان نداشت و  روبروي ساختمان زندان، درست آن دست خيابان بود، براي تردد زندانيان از اين ساختمان به آن ساختمان دو رديف فنس  الکتريکي از ديوار ساختمان زندان تا ساختمان محل کار زندانيان کشيده شده بود که تا ارتفاع سه طبقه اي ساختمان ادامه پيدا ميکرند، طوري که اين دو رديف فنس يک دالان براي تردد زندانيان ايجاد ميکرد  و عملا خيابان را قطع ميکرد، وقتي از دالان مي گذشتي


ساختمان زندان يک ساختمان با راهروهاي تنگ و تاريک با ارتفاع زياد بود، ارتفاع ديوارها آنقدر زياد بود که  لامپهايي که از سقف حدود يک متر آويزان بودند به خوبي کف راهرو ها و اتاق ها را روشن نمي کردند چرا که هم لامپها با فاصله زيادي از هم قرار داشتند و هم ارتفاع آن ها تا کف بسيار زياد بود. همه ديوارهاي زندان از جمه اتاق ها از جنس سيمان بود  و درهايي از فلز داشتند که عموما با سبز تيره رنگ شده بود.
در روبروي در ورودي هر اتاق يک پنجره خيلي کوچک در ارتفاع بالا نزديک به سقف قرار داشت که از بالا باز ميشد و هميشه در وضعيت نيمه باز بود

در درون اتاق شرايط اينجوري بود که حق انجام هر گونه کار شخصي از زنداني سلب شده بود، بگونه اي که اگر زنداني مي خواست متني روي کاغذ بنويسد، يا  اگر آوازي زمزمه مي کرد که براي زندان بان نامفهموم مي نمود يا اگر بيش از حد به پنجره کوچک خيره ميشد، زود سر و کله زندان بان پيدا  ميشد و از سبب انجام کارش پرسش ميکرد و طوري باعث عذاب زنداني ميشد که زنداني را از انجام آن کار منصرف مي شد. اين موضوع تقريبا هر چند روز يک بار براي زنداني شماره 4 اتفاق مي افتاد و در مورد زنداني شماره 4، موضوع، خيلي وقتها، مربوط به خيره شدن بيش از اندازه به همان پنجره کوچک، ميشد. دليل خيره شدن زنداني شماره 4 به آن پنجره يک مقداري پيچيده بود با اين حال شايد اصلي ترين دليل او براي اين کار اين بود که بهترين لحظه هاي عمرش همان لحظه هايي بود که در محوطه حياط زندان مشغول هوا خوري بود و آن پنجره کوچک هميشه حواسش را به آن سوي ديوار معطوف ميکرد، جايي که در اصل محوطه هواخوري محسوب ميشد.

اما اين زندان يک زندان معمولي نيست، در آن به تمام نيازهاي زنداني توجه ميشود، زنداني مي تواند تا جايي که دوست دارد غذا بخورد، آنقدر که دوست دارد بخوابد و هر وقت که ميلش کشيد از زندان بان که از جنس مخالف گمارد شده، تقاضاي رابطه جنسي کند. بنابراين مسئولين زندان به هيچ عنوان نمي پذيرفتند که محل گفته شده نامش زندان است. هميشه ميگفتند که هيچ شرايطي براي يک شخص بهتر از اين  نمي تواند  وجود داشته باشد. غذاي خوب، محل خواب راحت و امکان جماع راحت و مطابق با ميل ... ديگر چه چيزي است که يک شخص بخواهد داشته باشد، مگر نه آنکه همه فعاليتهاي يک شخص در زندگي روزانه اش براي تامين همين سه مورد شکل ميگيرد؟ حالا که همه نيازهاي شخصي فرد در اين محل پاسخ داده ميشود، پس چه نيازي به فعاليت در بيرون وجود دارد؟ "چه منطق مزخرف و کوري!" اين چيزي بود که زنداني شماره 4 راجع به اين حرفها در دلش مي گفت.
جنسيت نقش چنداني در زنداني بودن يا زندان بان بودن نداشت. زنداني ها برخي مرد و برخي هم زن بودند اگر چه تعداد زنداني هاي زن بيشتر از مردها بود اما اکثر آنها، گفته هاي مسئولين زندان را در مورد اينکه آنجا را اصولن زندان قلمداد نمي کردند، پذيرفته بودند و تنها تعداد اندکي از وضع موجود ناراضي بودند. در ميان مردان اما داستان بگونه ديگري بود. خيلي از زنداني هاي مرد بيمار بودند و اکثرشان فکر ميکردند بهترين دارو براي بهبود بيماريشان ترياک است، بنا براين اکثر وقتها بوي ترياک، در زندان مي پيچيد. زندانبانهاي اين دسته از زندانيها هم چندان از وضع موجود ناراضي نبودند، چرا که ترياک قدرت جنسي زندانيان را بيشتر مي کرد و براي آنها نويد بخش مدت طولاني تر و لذت بيشتر عمل سکس با زنداني بود. در بسياري ديگر از سلولها هم سخت ميشد، زنداني را از زندان بان تشخيص داد چرا که سخت به هم عادت کرده بودند و هر دو با ميل خود تمام مدت را در داخل سلول مي گذراند.