۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

زندانی شماره 4- بخش سه



 او داشت سعي مي کرد اين موضوع را با خود حل کند که چطور ميشود که درب زندان براي کسي باز باشد و او حاضر نشود که زندان را ترک کند. از شماره 13 پرسيد "اين شهر... يعني تو اين شهر هيچ چيز جذابي وجود نداره که باعث بشه زنداني از زندان بيرون بره؟!" شماره 13 جواب داد:
_ تاحالا وقتي که براي کار از ساختمان زندان به محل کار مي رفتي، اون وقتي که داري از کوچه مي گذري اطراف رو نگاه نکردي؟
_ چرا نگاه کردم
_  خب چي ديدي؟
_ انگار فنس هاي موازي با اينهايي که در مسير ما کشيده شده وجود داره در هر دو طرف ولي من هيچ وقت نديدم کسي از اونجاها عبور کنه
_ خب واسه اينه که  زمان بندي تردد اونها با ما فرق ميکنه
_ چرا اينجوريه؟
_ نمي دونم شايد ما نبايد اونها روببينيم، شايد هم اونا نبايد ما رو ببينن
کوچه اي که زنداني شماره 4 داشت در موردش مي گفت سراسر  فنس کشي بود آنهم فنس هاي موازي از ساختمان هاي يک سو به سوي ديگر هر جفت فنس يک مسير حرکت از يک سوي کوچه به سوي ديگر ايجاد مي کرد. زنداني شماره 13 ادامه داد:
_ آبا در اون کوچه چيز جذابي وجود داره؟
_ نه، براي من نه تنها جذاب نيست بلکه من ازش متنفرم کوچه اي که نمي توني هيچ آدمي زادي توش پيدا کني ساختمونهاي بتني با درهاي آهني و پنجره هاي کوچيک تو ارتفاع بالا ...
_ به نظر من همه شهر همونجوريه، در هر صورت به نظر من با وجود اينکه فرصت بيرون رفتن از اينجا بعد از چند سال (بيشتر از 6 سال) براي هر زنداني فراهم ميشه ولي چندان هم ساده نيست.

انگار يک چيزي در درون زنداني شماره 4 بود که از او مي خواست تا به گفته هاي شماره 14 شک کند، نمي توانست اين حرفها را کاملن بپذيرد. با اين حال راجع به اين حسش چيزي به او نگفت، در جايي که آن دو نشسته بودند درست پشت سرشان ساختمان باشکوهي با ستونهاي سنگي، ديوارهاي آجري، درب بلند و عريض چوبي ظريف و پر نقش و پنجرهاي متعدد بلند و باريک که در هر دو طرف درب وردي در هر دو طبقه به موازت هم قرارداشتند و البته دو بالکن کوچک و باريک  با حفاظهاي چوبي در طبقه دوم که در هر دو طرف درب ورودي يا خروجي قرار داشتند با تاجي از نماي آجري بر سر عمارت قرار داشت که البته بخشهاي پراکنده و معدودي از آن خراب شده بود.
زنداني شماره 4 کاملن در 
فکر خود  غرق شده بود، شماره 13 متوجه اين موضوع شده بود و براي همين بدون اينکه حرفي بزند آرام از کنارش بلند شد و رفت. اما زنداني شماره 4 در روزهاي کودکيش غرق شده بود و داشت در تصوير روستايي که در آن بزرگ شده بود خوش ميگذراند، درختان صنوبر بلند، خانه هاي کاهگلي، بوستانها، مردمي که شبها دورهم جمع مي شدند، تا دير هنگام براي هم قصه مي گفتند، شراب مي نوشيدند و خوش مي گذراند، مزارع گندمزار،  جيرجيرکهاي صحرايي، خرگوش ها، تابستانهاي داغ و آبتنهاي خنک در رودخانه هاي زلال، زمستانهاي سفيد و پوشيده از برف و سرسره بازي و شب گذراني، بهاران شوق و تغيير با مزه هاي نو و بوهاي نو و لباسهاي نو و در آخر پاييزهاي آرامش، پاييزهاي جشن ها و آيين ها، ن ... اينها و مواردي ديگر چيزهايي بودند که باعث مي شدند هر بار زنداني شماره 4 به دوران کودکيش فکر ميکند تا ساعتها در افکارش غرق شود

"زنداني شماره 4 وقت هوا خوري تمام شده" اين صدايي بود که از بلند گو پخش شد و زنداني شماره 4 را به خود آورد، وقت آن بود که زندانيان به سلولهايشان برگردند و تنها زنداني در محوطه هوا خوري زنداني شماره 4 بود قطرات باران کمي شدت گرفته بود و زنداني شماره 4 در پناه تاج ساختمان قديمي بود و زياد خيس نشده بود، هنوز تحت تاثير حرفي که از شماره 13 شنيده بود کمي گيج بود." زنداني شماره 4 سريعا به سلولت برگرد" اين صدا با تحکم بيشتري از بلندگو شنيده شد. زنداني شماره 4 بلند شد و ايستاد. قبل از حرکت پشت سرش را نگاه کرد و ساختمان پشت سرش را از بالا تا پايين ورانداز کرد انگار داشت سعي ميکرد تصاويري را که مي بيند با جزئيات دقيق، خوب به خاطر بسپارد.  دريک لحظه، يک نوار باريک  سفيد رنگ در پايين سمت راست  درب  ورودي ساختمان از پشت حفاظ فلزي دربين يک شيار نظرش را جلب کرد که به نظر مي آمد يک تکه کاغذ تا شده  باشد.  با چابکي به بهانه حرکت براي پايين آمدن از پله دو قدم به سمت راست  کفشش را نگاه کرد و به  بهانه بستن بند کفشش نشست  و خيلي سريع ولي با زحمت کاغذ را از شيار بيرون کشيد. و  همزان با بلند شدندش کاغذ را در جيب راستش گذاشت و به سمت سلول رفت.

حس کنجکاوي عجيبي در مورد کاغذ توي جيبش داشت و مي خواست ببيند اين تکه کاغذ حاوي چه محتوايي است ولي انگار يک حسي او را از اينکه همان لحظه کاغذ را باز کند و ببيند باز مي داشت در گفتگوي کوتاهي که بين و او شماره 13 رخ داده بود حرف هاي مهمي شنيده بود مهم تر از همه اين بود که مي توانست بعد گذشت مدت کوتاهي از زندان آزاد شود ولي حرفهايي که راجع به شهر شنيده بود يا حتي بنا به دلايل نامعلوم ديگري زياد از شنيدن آن خبر خوشحال نبود. اگر اين يک فرصت است پس چرا بقيه از آن استفاده نمي کنند؟ شايد اين سوال باعث ميشد زياد از شنيدن خبر خوشحال نباشد اما در مورد کاغذي که توي جيبش بود يک شوق خاصي داشت  در حاليکه حتي دليلش را هم نمي دانست. بطور کلي زندان بان ها نسبت به کاغذ و قلم حساس بودند، داشتن کاغذ و قلم در زندان، به جرم زنداني اضافه مي کرد. با اين حال زندان بان 4 گاهي وقتها با اين حال که مي ديد زنداني شماره 4 قلم در دست دارد يا کاغذي را پنهان مي کند  بدون اينکه رسما گزارش کند زنداني را مورد ماخذه قرار مي داد بنابراين آرزو کرد که زندانبان در سلول نباشد.

وقتي داشت از راهروي منتهي به سلول عبورکرد متوجه شد که بوي ترياک به شدت در راهرو پيچيده است معمولن در اين هنگام که درب اکثر سلولها باز بود بوي ترياک بيشتر شنيده ميشد و البته برخي از زندانبانها از اين موقعيت استفاده ميکردند و سر و گوشي در بقيه سلولها مي جنباندند و اگر چشم زندان بان سلول را دو مي ديدند از تمام روش ها براي راضي کردن زنداني براي سکس استفاده مي کردند و اکثر اوقات هم در اين کار موفق بودند البته بيشتر زندابانهاي مرد اين کار را مي کردند براي همين در اين وقتها تصوير رايجي بود وقتي مي ديدي زندانباني با عجله از يک سلول بيرون مي آيد و در آن لحظه اين اتفاقي بود که بود که براي سلول شماره 5 افتاده بود و زنداني شماره 4 پيش از آنکه وارد سلول شود ديد که زندانبان ديگري از سلول شماره 5 خارج با عجله و سرو وضع نابسامان از سلول خارج شد. زندانبانها بر روي اين موضع حساسيت زيادي داشتند مخصوصن زندابان هاي مرد و با وجود آن حسياست هاي بالا و درگيري هاي لفظي شديد در عمل با هم کنار مي آمدند.

زنداني شماره 4 وارد سلول شد، زندانبان آنجا نبود، زنداني درب سلول را پشت سرش بست. مي دانست چند دقيقه ديگر سرو کله زندان بان پيدا مي شود. اور باراني اش را از تنش  درآورد و روي ميله اي پايه تخت انداخت و با شلواري که تقريبا نم ناک بود روي تخت دراز کشيد جيب سمت راستش به سمت ديوار بود و اگر کسي از در وارد ميشد آن سمت را نمي ديد بنابراين  آرام کاغذ را از جيبش بيرون آورد و با شصت تاي آن را باز کرد و اين جمله را خواند:

" ديوار، ديوار، ديوار، آن کس که به ديوار فکر مي کند زندانيست."



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر