۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

زندانی شماره 4 - بخش اول





اين بار که روبروي آيينه ايستاده بود، انگار چهره اش عوض شده بود، چهره قبلي اش را خوب به خاطر نمي آورد. اجزاء صورت همان اجزاء  بود، موهاي مشکي کوتاه و خط ريشي که درست از جايي که لاله گوش شروع ميشد به انتها ميرسيد، پيشاني کوتاه که يک چروک کم عمق به شکل افقي  از گوشه سمت راست تا وسط هاي آن افتاده بود و دو چروک عمودي عميق تر ديگر درست بين چشم هايش در دو طرف جايي که بيني به پيشاني وصل ميشد وجود داشت، که او را خشن تر و غمگين تر نشان مي داد، چشم هاي قهوه اي و تقريبا کوچکش در درون پلک هايي چين خورده  بود و پشت پلک هايش يک وقتهايي آويزان به نظر ميرسيد. چانه اي نه چندان کشيده و بيني اي که از پايين مقداري پهن تر از حد معمول به نظر ميرسيد. هيچ عضو زيبايي در صورتش وجود نداشت و هيچ کدام از اجزاي صورتش منحصر به فرد نبود. 

ولي زنداني شماره 4، مدتها روبروي آيينه مي ايستاد و همه آن اجزاي نه چندان زيبا را نگاه ميکرد. انگار داستان سرگذشتش را شرح مي دادند. و شرح اين سرگذشت، هر روز يک فصل تازه با خود داشت. از همين رو بود که هميشه احساس مي کرد چهره اش عوض شده است و دائم در حال تغيير است.
او تغييرات صورتش را احساس ميکرد ولي باورش نميشد که تغيير طوري باشد که نتواند چهره ديروز يا يک هفته پيشش را به شکل دقيقي به ياد بياورد، در هر صورت چيزي که برايش مهم بود اين بود که سرگذشتش، بي کم و کاست روي صورتش ثبت ميشد.

سرگذشتش اما... داستان زنداني بودنش و جرمي که مرتکب شده بود يا بهتر است بگوييم جرم هايي که مرتکب شده بود، سرگذشت چندان غريبه اي نيست، شايد يک داستان تکراري است ولي تا به  حال هيچ کس حرفي از آن به ميان نياورده است، وهيچ کس حواسش نيست که اين داستان تکراري دارد خيلي ها را به ورطه سقوط مي کشاند و باعث تلخ کامي اطرافيانشان ميشود.

جرمش هر چه که بود، خودش خوب مي دانست و هم اينکه خيلي وقت بود که فهميده بود جايي که در آن گير افتاده است نامش زندان است و دليل آنجا بودنش هم همان جرمهايي است که مرتکب شده است هر چند هيچ کس تا به حال رسما دليل محکوميتش را به او ابلاغ نکرده است و اين را هم خوب مي دانست که اين زندان، تنها زندان شهر است که زندان بان هايش را از جنس مخالف مي گمارند. و قوانين خاص خودش را هم دارد ولي اين را نمي دانست که چگونه بايد از اين زندان رهايي يابد.

روزهايش با سختي و شبهايش سخت تر از روزها مي گذشتند، گاهي سعي مي کرد فراموش کند جايي که در آن گير افتاده در اصل يک زندان است و با اينکه چند ماه اول گيج و منگ از روبرو شدن با فضاي زندان بود و يکي دو سال بعدش سعي داشت خودش را قانع کند که سرنوشتش همين است و بايد عمرش را در آن محيط طوري بگذارند که کمتر آسيب ببيند، اما بسياري اوقات که چشمش به چهار ديوار اطرافش مي افتاد، پنجره کوچک دور از دسترسي که تقريبا نزديک به سقف بود را مي ديد. وقتي تنها دربي را مي ديد  که اکثر وقتها قفل بود، وقتي زندان بان را مي ديد که چه انتظاراتي از او دارد، نمي توانست بپذيرد که زنداني نيست، و بعد از گذشت مدتي به اين نتيجه  رسيد هرچه بيشتر تن به اين سرنوشت دهد، آسيب بيشتري به او خواهد رسيد. 

از شرايط اين زندان، اينطور مي شود گفت که هر روز صبح زنداني ها براي هواخوري به محوطه اي هدايت ميشدند و بعد از گذشت يک ساعت به اتاق انفرادي خود باز ميگشتند. محوطه هواخوري بخشي از ساختمان ديگري بود که در مجاورت زندان قرار گرفته بود که بر خلاف ساختمان خود زندان ديوارهاي آجري سرخ و خاکي زيبايي داشت و کف آن با آجر هاي مربع شکل بزرگي فرش شده بود و در اصل متعلق به ساختمان زيبايي بود که با يک درب چوبي بزرگ به آن گشوده ميشد، اما از آنجا که اين ساختمان خالي و بلاتکليف بود، يک حفاظ فولادي روي درب چوبي آن ساخته بودند و روي ديوارهاي حياط آن سيم خاردار کشيده بودند و دو برجک ديده باني در دو طرف حياط آن کار گذاشته بودند و هم از آن جائيکه که ساختمان زندان هيچ محلي به عنوان حياط نداشت، يک درب به محوطه مذکور باز کرده بودند و از آنجا به عنوان محوطه هواخوري زندانيان استفاده ميکردند هر چند شايعاتي بود از اينکه در آينده نزديک قرار است ديوارهاي محوطه را با بتن مجهز و کف آن را آسفالت کنند و يک ديوار بتني در مجاورت ساختماني که صاحب اصلي اين حياط محسوب ميشد ساخته شود با اين حال بنا به دلايل نامعلومي،  تا به حال صورت نپذيرفته بود.
بعد از هواخوري زندانيان به سلول خود باز ميگشتند درب سلول تا بعدازظهر بسته بود، که در اين مدت ممکن بود زندان بان هم در سلول باشد چرا که زندان بان هر سلول در هر موقع از وقت آزاد زنداني مي توانست در داخل سلول باشد. بعد ازظهر زندانيان به مدت 45 دقيقه براي کار به ساختمان ديگري منتقل مي شدند، ساختماني که از نظر ظاهري فرق چنداني با ساختمان زندان نداشت و  روبروي ساختمان زندان، درست آن دست خيابان بود، براي تردد زندانيان از اين ساختمان به آن ساختمان دو رديف فنس  الکتريکي از ديوار ساختمان زندان تا ساختمان محل کار زندانيان کشيده شده بود که تا ارتفاع سه طبقه اي ساختمان ادامه پيدا ميکرند، طوري که اين دو رديف فنس يک دالان براي تردد زندانيان ايجاد ميکرد  و عملا خيابان را قطع ميکرد، وقتي از دالان مي گذشتي


ساختمان زندان يک ساختمان با راهروهاي تنگ و تاريک با ارتفاع زياد بود، ارتفاع ديوارها آنقدر زياد بود که  لامپهايي که از سقف حدود يک متر آويزان بودند به خوبي کف راهرو ها و اتاق ها را روشن نمي کردند چرا که هم لامپها با فاصله زيادي از هم قرار داشتند و هم ارتفاع آن ها تا کف بسيار زياد بود. همه ديوارهاي زندان از جمه اتاق ها از جنس سيمان بود  و درهايي از فلز داشتند که عموما با سبز تيره رنگ شده بود.
در روبروي در ورودي هر اتاق يک پنجره خيلي کوچک در ارتفاع بالا نزديک به سقف قرار داشت که از بالا باز ميشد و هميشه در وضعيت نيمه باز بود

در درون اتاق شرايط اينجوري بود که حق انجام هر گونه کار شخصي از زنداني سلب شده بود، بگونه اي که اگر زنداني مي خواست متني روي کاغذ بنويسد، يا  اگر آوازي زمزمه مي کرد که براي زندان بان نامفهموم مي نمود يا اگر بيش از حد به پنجره کوچک خيره ميشد، زود سر و کله زندان بان پيدا  ميشد و از سبب انجام کارش پرسش ميکرد و طوري باعث عذاب زنداني ميشد که زنداني را از انجام آن کار منصرف مي شد. اين موضوع تقريبا هر چند روز يک بار براي زنداني شماره 4 اتفاق مي افتاد و در مورد زنداني شماره 4، موضوع، خيلي وقتها، مربوط به خيره شدن بيش از اندازه به همان پنجره کوچک، ميشد. دليل خيره شدن زنداني شماره 4 به آن پنجره يک مقداري پيچيده بود با اين حال شايد اصلي ترين دليل او براي اين کار اين بود که بهترين لحظه هاي عمرش همان لحظه هايي بود که در محوطه حياط زندان مشغول هوا خوري بود و آن پنجره کوچک هميشه حواسش را به آن سوي ديوار معطوف ميکرد، جايي که در اصل محوطه هواخوري محسوب ميشد.

اما اين زندان يک زندان معمولي نيست، در آن به تمام نيازهاي زنداني توجه ميشود، زنداني مي تواند تا جايي که دوست دارد غذا بخورد، آنقدر که دوست دارد بخوابد و هر وقت که ميلش کشيد از زندان بان که از جنس مخالف گمارد شده، تقاضاي رابطه جنسي کند. بنابراين مسئولين زندان به هيچ عنوان نمي پذيرفتند که محل گفته شده نامش زندان است. هميشه ميگفتند که هيچ شرايطي براي يک شخص بهتر از اين  نمي تواند  وجود داشته باشد. غذاي خوب، محل خواب راحت و امکان جماع راحت و مطابق با ميل ... ديگر چه چيزي است که يک شخص بخواهد داشته باشد، مگر نه آنکه همه فعاليتهاي يک شخص در زندگي روزانه اش براي تامين همين سه مورد شکل ميگيرد؟ حالا که همه نيازهاي شخصي فرد در اين محل پاسخ داده ميشود، پس چه نيازي به فعاليت در بيرون وجود دارد؟ "چه منطق مزخرف و کوري!" اين چيزي بود که زنداني شماره 4 راجع به اين حرفها در دلش مي گفت.
جنسيت نقش چنداني در زنداني بودن يا زندان بان بودن نداشت. زنداني ها برخي مرد و برخي هم زن بودند اگر چه تعداد زنداني هاي زن بيشتر از مردها بود اما اکثر آنها، گفته هاي مسئولين زندان را در مورد اينکه آنجا را اصولن زندان قلمداد نمي کردند، پذيرفته بودند و تنها تعداد اندکي از وضع موجود ناراضي بودند. در ميان مردان اما داستان بگونه ديگري بود. خيلي از زنداني هاي مرد بيمار بودند و اکثرشان فکر ميکردند بهترين دارو براي بهبود بيماريشان ترياک است، بنا براين اکثر وقتها بوي ترياک، در زندان مي پيچيد. زندانبانهاي اين دسته از زندانيها هم چندان از وضع موجود ناراضي نبودند، چرا که ترياک قدرت جنسي زندانيان را بيشتر مي کرد و براي آنها نويد بخش مدت طولاني تر و لذت بيشتر عمل سکس با زنداني بود. در بسياري ديگر از سلولها هم سخت ميشد، زنداني را از زندان بان تشخيص داد چرا که سخت به هم عادت کرده بودند و هر دو با ميل خود تمام مدت را در داخل سلول مي گذراند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر